گردون

همه نوع سخن

گردون

همه نوع سخن

گوسفند

یادمه وقتی دبیرستانی بودم در مورد خرج دادن بعضی آدمها یه چند صفحه سیاه کردم و هنوز هم جرات ندارم بیرون بیارمش یا اینکه تو یکی از وبلاگها بگذارمشون... خودم فکر می کنم خیلی سیاسی نوشتم ولی حالا که فکر می کنم و بلاگهای دیگر دوستانو می بینم ،تازه می فهمم سیاسی که نبوده هیچ ،باله فکاهی بوده، خب دیگه با نو گرایی و دگر اندیشی آقایون و خانمها موضوعات یه بار سیاسی می شه یه بار ورزشی ،مثلا چند صفحه از متون پینک فلوید را سال ۷۲ ترجمه کردم ولی جرات نداشتم به کسی بگم پینک فلوید گوش  می دم چه برسه به ترجمه آیاتش ،اونوقت یه مدت دیگه دیدم آقای وزارت ارشاد چون دیده بود سود خوبی داره اجازه چاپشو به یکی از عزیزان مو تر جم  داده بود ،حالا دختر خاله کدومشون بود والا من نفهمیدم. 

 

خب از گوسفند چه خبر؟ 

ولش کن! 

پینک فلویدو و ماجرای the wall 

 

می گفتن نذر اگر به گردنت باشه خیلی واست گرون تموم می شه حالا اگه نذرتو بفروشن چی از توش در می یاد هان!!!!! 

آقا هدف دارم..... گوش کن 

 

بعد از کلی چک و چونه زدن بالاخره اداره پدر سلیم موافقت کرد که بعد از تموم سوگولی های آقای رییس یه وام چند میایونی هم به پدر سلیم  تعلق بگیره کلی واسش نقشه کشیدن عیال و بچه ها یکی موتو می خواست یکی شتر می خواست یکی ماهواره (از همین کارهای لقی که توش انجام میدن و هر کی ببینه گناه کبیره میکنه) می خواست با یک تیلویزیون دیواری مثل مال فرودگاه مهر آباد  خلاصه هر کسی یه سازی زد تا بلاخره پدر سلیم اعصابش قاطی کرد و گفت یک قرونشو واسه کارهای لقی خرج نمی کنم و کلی در به دری دارم- خواهر برادرهای سلیم ساکت شدن خلاصه وام رو گرفتنو ...... دیگه به ما مربوط نیست چیکارش کردن 

 

واسه تشکر از این لطف الهی که شامل حالشون شد و یه پول غلمبه بعد از 26 سال کار کردن از صدقه سر کسو کارهای آقای مدیر کل مالی پدر سلیم یه گوسفند نذر هیاتشون کرد که امسال جلو دسته عذاراری بزنه زمین 

گوسفند زبون بسته به زمین گرم نشستو و پوستشو کندنو بردن تو مطبخ هیات.... 

پدر سلیم که جلو در و همسایه احساس غرور می کرد و تو خیالش این بود که ابا عبدا... خیلی از کار ایشون حال کرده دستشو به کمر زد و سرشو بالا گرفتو رفت تو مطبخ هیات.... 

 

آقا چشمتون روز بد نبینه پدر سلیم از اینکهدید سر گوسفندش دارن قیمت می زارن کلی ناراحت شد از طرفی دیگه گوسفند هم مال ایشون نبود   حالا دیگه گوسفندشون بود 

پدر سلیم گفت: 

آقا سید مگه نمی خواهین آبگوشت بز باش درست کنین بدین به ملت بخورن؟ 

سید گفت: 

دلت خوشه سقف هیات داره می یاد پایین رو سر مردم تو می گی بده بخورن  مگه مردم بز باش نخورده هستن اخوی؟ 

گوسفند  زبون بسته به قیمت دو برابر زنده اش به فروش رسیدو پدر سلیم آرزوی بز باش به دلش موند 

و با خودش گفت من باشم که دیگه نذر هیات سید اینا نکنم.... و دفعه بعد بز باشو خودم بپزم و به خلق خدا بدم.

اگه بابام بفهمه!!!!!!

الو! 

سلام 

می تونم با سلیم حرف بزنم؟ 

بفرما ،خودم سلیمم ،شما کی هستین؟ 

جدآ ولی فکر نمی کنم عقلت سلیم باشه! 

آقا حرفتو بزن ،حال نداریم... 

پسر فردا بیا کلانتری ۱۳۳ شهر زیبا باهات کار دارم ،ضمنا حال نداری هم گوشی تلفنو بر ندار بزار بابات جواب بده 

؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ 

آقا ببخشید ،جناب سرهنگ من هیچ کاری نکردم  

اصلا من چراباید بیام کلانتری؟ 

تو داراب رو میشناسی؟ 

نه ! ما اصلا تو دوستامون داراب نداریم جناب سرهنگ 

 

آره جون خودت پس چرا نگفتی تو فامیلامون داراب نداریم گفتی تو دوستات 

به خدا جناب سرهنگ..... 

بس کن دیگه به من نگو جناب سرهنگ 

جنا.... آقا به خدا آگه بابام بفهمه پوست سرمو می کنه 

پس فردا بیا کلانتری قضیه رو بگو 

آقا بابام نمی زاره بیام بیرون، اخه به کنکور چیزی نمونده ،نمی تونم به جون شما 

جون خودت...

پس چند تا سووال می کنم جواب بده تلفنی 

چشم... 

کدومتون کیسه های شن مخصوص برف رو گذاشتین وسط اتوبان ،تا صد تا ماشین به هم برخورد کنه؟ 

آقا به خدا من به داراب گفتم خطرناکه و اگه بگیرنمون جرم داره ولی گوش نداد 

گفت میخواد یه حالی به پلیس بزرگراه بده که اینقدر زگیل مردم نشن 

آقا داراب جوگیر شده بود ،مثلا می خواست حال کنه؟ 

حال کنید؟ نه؟ 

آره آقا 

خوب سوویچ ماشین مامانشو از کجا دزدیده بود؟ 

 

آقا مثه اینه که شما همه چیزو میدونین ؟ 

آره پسر می دونم 

حالا کدومتون جواب ۲۰ نفر کشته رو که تو اتوبان داده می دین؟ هان؟ 

آقا ۲۰ نفر کشته شدن؟ 

آقا ترا بخدا به بابام نگین منو هم می کشه اونوقت میشه ۲۱ نفر... 

مزه نریز پسر ، اگه قول بدی دیگه جو گیر نشین و تو کنکور قبول بشی به بابات نمی گم 

جناب سرهنگ، گفتم نگو ....، ببخشید آقا شما چه پلیس نازی هستین! 

خوب حالا دیگه برو درستو بخون ، که اصلا زبان بلد نیستی 

آقا شما از کجا می دونین؟من.....؟ 

 

پسر چون من باباتم ،با موبایلم دارم حرف می زنم!!!!!

خط خطی

تو مقدمه گفتم یه جرقه: 

 

آره اینکه این وبلاگو راه انداختم هدف دارم هدف: 

حالا اینو بخون شاید بعدش بتونم حرف بزنم 

 

از کجا شروع کنم این خط بدون پایان را...

 

از نقطه ای شروع کردم ولی پایانی ندارد...

 

روز به روز دل تنگی ام بیشتر میشود...

 

دل تنگ چه چیزی یا چه کسی نمیدانم؟!؟!

 

اما جای خالی اش را در زندگی ام احساس میکنم...

 

مینویسم که فراموش نکنم روزگاران سرد و تاریک را...

 

مینویسم که فراموش نکنم روزگاران سخت سنگی را...

 

نوری شبیه...

 

نمیدانم شبیه چیست!!!

 

شدتش زیاد است...

 

نمیتوانم در آن نگاه کنم چشمانم را میازارد...

 

نه !!! شدت آن زیاد نیست

 

این چشمان من است که قدرت نگریستن در آن را ندارد...

 

در جاده های تاریک میدوم اما این جاده انتهایی ندارد...

 

این جاده تباهی است که من در آن پا نهاده ام...

 

مینویسم که فراموش نکنم روزگاران باد و باران را...

 

مینویسم که فراموش نکنم روزگاران تلخ وسوسه را...

 

جای خالی او در زندگی ام هیچ جایگزینی ندارد...

 

این جاده سیاه هدیه این روزگار است  . خیلی دوست دارم آن را پس بدهم...

 

و حالا تو ای یار بگو:


راه برگشت این جاده چیست؟!

چرا چشمان خسته ام سوی نگرش در این نور را ندارد؟!

 

این جای خالی مربوط به چیست؟!

 

ترسی که سراسر وجودم را فراگرفته آیا مربوط به افتادن در این جاده است؟!

 

نمیدانم...نمیدانم...نمیدانم...